پشتش سنگین بود وجاده های دنیا طولانی.

 

می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.

 

سنگ پشت ،ناراضی و نگران بود،پرنده ای در آسمان پرزد،سبک بال

 

و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت:این عدل نیست،

 

کاش پشتم را اینقدر سنگین نمی کردی من هیچ گاه نمی رسم،

 

هیچ گاه... ودر لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی

 

خدا لاک پشت را از زمین بلند کرد،زمین را نشان داد،کره ای کوچک بود

 

و گفت:نگاه کن ابتدا وانتها ندارد،هیچ کس نمی رسد،چون رسیدنی در کار نیست

 

فقط رفتن است.حتی اگر اندکی و هربار که می روی،رسیده ای.

 

و باور کن آنچه بر دوش توست،تنها لاکی سنگین نیست،

 

توپاره ای از هستی را بردوش می کشی خدا سنگ پشت را برزمین گذاشت.

 

دیگر نه بارش چندان سنگین بود ونه راه ها چندان دور

 

سنگ پشت به راه افتاد وگفت: رفتن،حتی اگر اندکی...

 

دل نوشت:این روزها خیلی چیزها را هضم نمیکنم...

 

از بس که حجم شان برای باورم زیاد است...!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 23 تير 1393برچسب:, ] [ 11:12 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]