اگه یه نفر ازت پرسید چقدر دوسم داری ؟

بگو اندازه که هستی
اگه پرسید تا کی دوستم داری ؟
بگو تا وقتی هستی

اگه پرسید چقدر بهم اطمینان داری ؟
بگو همون قد که خودت بهم اطمینان میدی

تا بدونه تا زمانی با ارزشه
که به ارزشهات احترام میذاره

[ چهار شنبه 26 فروردين 1394برچسب:, ] [ 10:10 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

گریه کن

 

بذار اشکات

 

بریزند ب پای آتش دلتنگی هات

 

شاید بتونن

 

ذره ای از آتشش رو خاموش کنند

 

اما افسوس از خاطره ها

 

هنگامی ک یاد میکنی

 

شعله ور تر میشه

 

اونجاست ک گریه دیگه توان خاموش کردنشو نداره

 

اینقدر میریزی تو خودت

 

خاکستر آتشش موهاتو سفید میکنه

 

و خستگی از دست و پا زدن توی حرارتش پیرت میکنه

 

اونجاست ک میفهمی

 

تو اوج جوانی پیر شدی

 

 

 

http://www.hammihan.com/users/status/thumbs/thumb_HM-20137861616098523481396281589.1277.jpg

[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 10:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

بــــاید بــاور کنــیم !

"تنـهـــایی" . . .

تلـــخ تــرین بــلایِ بــودن نیــســت . . . 

چیـــزهـای بـدتــری هـم هســت . . . 

روزهـــای خستـــه ای که در خـلـوتِ خـانـــه، پـیـــــر می شــوی . . . 

و ســال هــایی که ثانــیه به ثانیــه از سَــر گذشتــه اســت. . . 

تـــازه پِــی می بـــریــم کـه تــنـــهـایـی، تلخــخ تــرین بـلایِ بـــودن نیســـت. . . 

چیـــزهـــای بدتـــری هم هســــت 

دیــر آمـــدن!

[ پنج شنبه 30 بهمن 1393برچسب:, ] [ 18:11 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

دلم میخواهد

من دلم میخواهد ‎
باتو به سرزمین احساسم سفرکنم‎
برایت عاشقانه بسرایم وتو ‎
مست ازاین عشق  ‎
خیره به چشمانم ‎
دستانم را بگیری‎
و بابوسه ای ‎
شعری تازه برلبانم بسرایی‎
من دلم میخواهد ‎
من باشم و توباشی و عشق ‎
ودیگرهیچ‎

 

[ پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, ] [ 17:9 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

روز تنهایی من...
روز نیلوفری یاد تو بود
  یاد لبخند نگاهت ...
یاد رویایی آغوش تو بود
روز تنهایی من...
چهره سرد زمین یخ زده بود
گره مردمك چشم تو باز
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود
روز تنهایی وغم.!
قدر دلتنگی من...
 
آســـمان پــیدا بود

 

www.love65.mihanblog.com

[ پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, ] [ 17:6 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

کامل بخون خیلی قشنگه پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم

[ چهار شنبه 14 آبان 1393برچسب:, ] [ 19:58 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

یه سری از پسرا هستن که

مهم نیست چند سالشونه

از یه سنی به بعد کمتر صدای خندشونو میشنوی

با آهنگ خاصی میزنن زیر گریه

یه سری کارارو انجام نمیدن

دیگه هیچ عشقیو قبول ندارن

به احساسات دوستاشون میخندن

دیگه جمله ای به اسم این با بقیه فرق داره رو نمیشنوی ازشون

معمولا با کسی درد و دل نمیکنن ولی به درد و دل بقیه گوش میدن

وقتی اسم عشق و دوست داشتن میشنون فقط یه نفر میاد تو ذهنشون

در عرض چند ثانیه همه زندگیشون مرور میکنن

خلاصه بگم

بعضی پسرا شاید پسر باشن ولی کوه دردن

اینا یه زمانی ساده بودن

دل بستن

عاشق شدن

از عشقشون جدا شدن

به جای رسیدن که خودشونم نمیدونن کجای زندگی هستی

حال و هواشون با هم سن وسالاشون فرق داره

دیگه واسه هیچ دختری ذوق نمیکنن

همه رو با یه دید میبینن

اینا روزی عزیز دله یکی بودن

اینا همونای هستن که اگه شب بخیر عشقشونو نمی شنیدن

خوابشون نمیبرد

 

[ شنبه 19 مهر 1393برچسب:, ] [ 20:48 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻦ ! ﭘﺴﺮ ﺗﺎﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ . ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺴﺮ ﺩﯾﮕﻪ !! ﺩﺧﺘﺮﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ ! ﭘﺴﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺫﺍﺗﺸﻪ ! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦﻭﻟﻪ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺪ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﮔﻪﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺠﺐﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ! ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭﻧﺪﺍﺭﻩ
[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 11:34 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﻢ ﺩﺧﺘﺮﭼﻘﺪ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ,ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺳﻤﺸﻮﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ...

ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽﺩﺧﺘﺮ ﭼﻘﺪ ﻭﺍﺳﺶ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺸﻪ,ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯼﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺷﻮ ﻧﻤﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻥ ....

ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺯﻝ ﺯﺩﻥ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼﺩﺧﺘﺮ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺘﻦ,ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺭﻡ ؛ ﭼﻘﺪر ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﻩ,ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪﻫﻤﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ...

ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭﻋﺎﺷﻖ ﺗﻪ ﺭﯾﺶ ﭘﺴﺮﻩ,ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺷﯿﺶ ﺗﯿﻎﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻥ ....

ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺸﻮﻥ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ,ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ,ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺻﺒﺢ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻥ ......

ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺸﻘﺶ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺑﻮﯼ ﻋﺸﻘﻤﻮ ﻣﯿﺪﻩ ؛ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﺶ ﻣﯿﺸﻪ,ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ...

ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﭘﺎﺳﺘﯿﻞ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ,ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﮐﺎﺩﻭ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺑﻬﺘﺮﻩ,ﻫﺮﺩﻓﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﭘﺎﺳﺘﯿﻞ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪﻦ....

اگه پسرا ميدونستن يه دختر مرد با غيرت دوس داره انقدر بي غيرت و سيب زميني نبودن....

اگه پسرا ميدونستن دختر نجيب و سنگين دنبال پول و ماشين و هيكل نيست، واسه مخ زدن از اين چيزا استفاده نميكردن....

اگه پسرا میدونستن دخترا وفادار مردی و مردونگی هستن ، همیشه مرد میموندن...

mahtab

[ سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ] [ 13:58 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

اره داداش سیـگار مـی کشم !

کـه منت نامرد نکشـم !

سیـگار مـی کشم !

که از نارفیق نکشـم !

سیگار میکشـم !

که بتونم غم و غصـه هامو تنها رو دوش بکشـم !

تو از پشـت خنجر نزن !

نمیخواد به  فکر سلامتـی ما باشی ...!

 
[ جمعه 17 مرداد 1393برچسب:, ] [ 22:40 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

عروسی رفتن دخترها:    

دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه ی خاطرش اینه که : من چی بپوشم؟!

توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار " پرو" لباس داره…

اون دامن رو با این تاپ ست می کنه، یا اون شلوار رو با اون شال!!

ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!!

بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد…

حالا متناسب رنگ لباس، رنگ آرایش صورتش و تعیین می کنه…

اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش مثل لاک و سایه و…

که رنگهاشو نداره رو تهیه می کنه…      

حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه…مثلا ممکنه " شینیون" کنه یا مدل دار سشوار بکشه…!

البته سعی می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامشم حفظ بکنه…

یه رژیمی هم برای پوست صورت و بدنش می گیره..!مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم! ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی(اینا دستور غذا نیستا!!) گرفته تا لیمو ترش ( این لیمو ترش واقعا معجزه می کنه، به یه بار امتحانش می ارزه!)

خوب، روز موعود فرا می رسه!

ساعت 8 صبح از خواب بیدار می شه( انگار که یه قرار مهم داره)

بعد از خوردن صبحانه، می پره تو حموم،…

بالاخره ساعت 10 تا 10:30 می یاد بیرون…( البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره…که تا ساعت 11 در حمام تشریف داره!)

بعد از ناهار…!

لباس می پوشه می ره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت 1:30 بعد از ظهر…

توی آرایشگاه کلی نظر خواهی می کنه از اینو اون که چه مدل مویی براش بهترتره، هر چی هم ژورنال آرایشگر بنده خدا داره رو می گرده ….

آخر سر هم خود آرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!!

ساعت 3 می رسه خونه…

بعد شروع میکنه به آرایش کردن…!      

بعد از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت می گیره ( که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری از چهره ی زیباش می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!!    

ساعت 8 عروسی شروع می شه…

یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجا باشه!!     

عروسی رفتن پسرها:  

اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمیکنه!!      

روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه…

خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!        

ساعت 6 بعد از ظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله…عروسی دعوتیم..!  

بعد از خبر دار شدن انگار که برق گرفته باشنش…! می پره تو حموم…    

توی حموم از هولش، صورتشم با تیغ می بره…!!( بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)   

ریش هاش زده نزده( نصف بیشترو تو صورتش جا می زاره!!)از حموم می یاد بیرون… 

ساعت 6:30 بعد از ظهره…هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه، رسمی باشهیا اسپرت…!    

تازه یادش می افته که پیرهنشو که الان خیلی به اون شلوارش می یاد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!         

کلی فحش و بد و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیرهنشو تو کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و شلوارشو چرا از علم غیبشون استفاده نکرد که بدونن که نیاز به دوختن داره…!  

خلاصه…

بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می پوشه(البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و برادر هم دستبرد می زنه!!)

ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله ی زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیر تر از این به عروسی نمی رسه!!

 
[ چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, ] [ 10:38 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

روزی ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ.

ﻫﻤﻪ
ﺳﺎﮐﻨﯿﻦ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﻗﺎﯾﻖ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ .

ﺍﻣﺎ
ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺑﻮﺩ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ،

ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺎﯾﻘﯽ

ﺑﺎﺷﮑﻮﻩ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻤﮏ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : « ﺁﯾﺎ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺷﻮﻡ؟ »

ﺛﺮﻭﺕ ﮔﻔﺖ: « ﻧﻪ، ﻣﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺎﯾﻘﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ

ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ . »

ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮﺟﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﮑﺎﻥ ﺍﻣﻨﯽ ﺑﻮﺩ،

ﮐﻤﮏ ﺧﻮﺍﺳﺖ.

ﻏﺮﻭﺭ ﮔﻔﺖ: « ﻧﻪ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺖ ﺧﯿﺲ

ﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﺎﯾﻖ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﮐﺜﯿﻒ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ . »

ﻏﻢ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻣﻦ

ﺑﺎﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﻢ. »

ﻏﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺣﺰﻥ ﺁﻟﻮﺩ ﮔﻔﺖ : « ﺁﻩ، ﻋﺸﻖ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ﻭ

ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ . »

ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻏﺮﻕ

ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺸﻨﯿﺪ.

ﺁﺏ ﻫﺮ

ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ

ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﮔﻔﺖ: « ﺑﯿﺎ ﻋﺸﻖ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺩ . »

ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﻡ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ

ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺎﯾﻖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ

ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺸﮑﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮ

ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﺩ.

ﻋﺸﻖ ﻧﺰﺩ ﻋﻠﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﻞ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﯼ ﺷﻦ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﻮﺩ،

ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ؟ »

ﻋﻠﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: « ﺯﻣﺎﻥ »

ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: « ﺯﻣﺎﻥ؟ ! ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩ؟ »

ﻋﻠﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﮎ

ﻋﻈﻤﺖ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ . »

[ پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, ] [ 10:5 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

از علام عاشق شدن...

از علام عاشق شدن اینه که یه آهنگو صدبار گوش میدی...


در اتاقو میبندی تا مامانت غر نزنه که:چه خبره؟؟؟

از پیشم میری اون بیرون انگار هنوز بارونه...

اشکامم دیدی ولی انگار دوریم برات آسونه...(نمیدونم بار چندمه دارم

پلیش میکنم...)


به اسمش که میرسی حکم ویرگولو برات داره...

نه 1 ثانیه نه 2 ثانیه...ساعت ها جلوی اسمش مکث میکنی...

 

به این فکر میکنی که چقدر اسماتون بهم میاد...



تعداد حروف مشترک اسماتونو بارها و بارها حساب میکنی...

 

و هربار میرسی به عدد 2...2...و چقدر دوست داری این عدد تکراریو...

 

دوست داشتن که شاخ و دم نداره...داره؟؟؟






mahtab

[ دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, ] [ 16:57 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

گریه

 

عجب وفایی دارد این دلتنگی....

 

تنهاش که میذاری و

 

ومیری توی جمع وکلی میگی ومی خندی ......

 

بعد که از همه جدا شدی

 

از کنج تاریکی میاد بیرون و می ایسته بغل دستت....

 

دستـــــــ گرمشو میذاره روی شونتــــــ

 

برمی گرده در گوشت میگه....

 

خوبی رفیق؟؟؟؟؟!!!

 

بازم خودمـــــــ وخودتـــــــــــ

 

 

 

ای کاش گفته بودی عاشق دیگری شده ای ....

 

من خودم هم عاشق بودم 

 

درکت می کردم...

 

 

دلتنگی حس عجیبی است

انگار توهستی با تمام غمهای دنیا....

 

 

تو باشی     باران باشد      ویک جاده ی بی انتها

 

به تمام دنیا می گویم :دوستش دارم

 

 

 

[ یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, ] [ 8:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی.....

 

مسئولی در برابر اشکهایش.....

 

دربرابر غمهایش........

 

دربرابر تنهاییش........

 

اگرروزی فراموشش کردی

 

دنیا به یادت خواهد آورد

 

 

[ یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, ] [ 8:40 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

هر طور شده این راه را تا آخر می روم!!!!

نه اولش پیداست

و نه آخرش


با این همه باید تا آخرش بروم


بگذار بنشینم و نفس تازه کنم

نترس!

تصمیم من عوض نمی شود

به سنگی بدل نمی شوم که کنار راه افتاده باشم

نترس!

این بار هم که تاول پاهایم خشک شود

دوباره عاشقت می شم

دوباره راه می افتم

دوباره گم می شوم

هر طور شده این راه را تا آخر می روم!!!!

کیکاووس یاکیده

                                                                                            

 


مهتاب...

[ جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, ] [ 13:12 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

 ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟

 

گـــــــــفت: زیرا که مـــــــــــــــــرا دو گوش داده اند و یک زبان 

 

یعنی دو چندان کــــــــــــــــــه می گویی می شــــــــــــنوی.

 

***

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

 

چیزی کــــــه نپرسند ، تو از پیش مگوی



از آغـــــــــــاز دو گوش و یک زبانت دادند

 

یعنی  که دو بشنو و یـــکی بیش مگوی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, ] [ 10:39 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

عشق لالایی بارون تو شباست

نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی شبنم و برگ گل یاس

لحظه ی رهایی پرنده هاست

تو خود عشقی که همزاد منی

تو سکوت من و فریاد منی

تو خود عشقی که شوق موندنی

غم تلخ و گنگ شعرای منی

وقتی دنیا درد بی حرفی داره

تویی که فریاد دردای منی

تو خود عشقی که همزاد منی

تو سکوت من و فریاد منی

دستای تو خورشید و نشون می دن

چشمای بسته مو بیدار می کنن

صدای بال پرنده رو لبات

تو گوشام دوباره تکرار می کنن

زندگی وقتی که بیزاری باشه

روز و شبهاش همه تکراری باشه

شاید عشق برای بعضی عاشقا

لحظه ی بزرگ بیداری باشه

عشق لالایی بارون تو شباست

نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی عزیز با تو بودنه

آخرین پناه موندن منه

تو خود عشقی که همزاد منی

تو سکوت من و فریاد منی

[ یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, ] [ 10:47 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

دل شکسته

چشم ب راه کسی بمان ک آمدنش

بوی ماندن بدهد...

بی قرار قدمهایش شوی و بیتاب آغوشت شود

بوسه بارانش کنی و

بوسه بارانت کند

طوری درآغوشت بگیرد که خودت را

مچاله"آغوشش" کنی و بگویی

"من دلم گم شدن میخواهد"

گم شدن میان آغوشت

[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 13:26 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

مهتاب

امشب از کوچه و مهتاب بسی دلگیرم!
کوچه ابری شدو بن بست و من غمگینم /
ماه تنهاییو شیدایی من را میدانست/ ‍
پس چرا رفت و ندادست مرا تسکینم؟!
 
[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 13:21 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 
بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟ مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است.... 
 
فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!! تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده... 
 
خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است.... 
 
فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....
 
[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 13:2 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

به مهتاب گفتم ای مهتاب 
سر راهت به كوی او 
سلام من رسان و گو 
تو را من دوست می دارم 
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید 
یكی ابر سیه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانید ....
 
[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 12:55 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن....!

به قول خسرو شکیبایی:
حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن....!
میدانی
هر  قلبی "دردی" دارد...
فقط
نحوه ی ابراز آن متفاوت است!
برخی
آن را در چشمانشان پنهان می کنند
و
برخی در لبخندشان....





خواهرت محمد...مهتاب...

 
 
[ جمعه 27 تير 1393برچسب:, ] [ 23:1 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

 

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

  

 

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند

[ پنج شنبه 26 تير 1393برچسب:, ] [ 8:33 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

پشتش سنگین بود وجاده های دنیا طولانی.

 

می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.

 

سنگ پشت ،ناراضی و نگران بود،پرنده ای در آسمان پرزد،سبک بال

 

و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت:این عدل نیست،

 

کاش پشتم را اینقدر سنگین نمی کردی من هیچ گاه نمی رسم،

 

هیچ گاه... ودر لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی

 

خدا لاک پشت را از زمین بلند کرد،زمین را نشان داد،کره ای کوچک بود

 

و گفت:نگاه کن ابتدا وانتها ندارد،هیچ کس نمی رسد،چون رسیدنی در کار نیست

 

فقط رفتن است.حتی اگر اندکی و هربار که می روی،رسیده ای.

 

و باور کن آنچه بر دوش توست،تنها لاکی سنگین نیست،

 

توپاره ای از هستی را بردوش می کشی خدا سنگ پشت را برزمین گذاشت.

 

دیگر نه بارش چندان سنگین بود ونه راه ها چندان دور

 

سنگ پشت به راه افتاد وگفت: رفتن،حتی اگر اندکی...

 

دل نوشت:این روزها خیلی چیزها را هضم نمیکنم...

 

از بس که حجم شان برای باورم زیاد است...!!!

[ دو شنبه 23 تير 1393برچسب:, ] [ 11:12 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

خداوندا

http://s5.picofile.com/file/8107282734/1477764217.jpg
 


خداوندا !

خسته ام از فصل سرد گناه

و دلتنگ روزهای پاکم…

بارانی بفرست ،

چتر گناه را دور انداخته ام!

.....

[ یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, ] [ 16:10 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

اینقدر شرمندم که حرفی برای گفتن ندارم...

من از اونایی نیستم که بی خبر میذارن و میرن...


حق دارید...


فقط میتونم بگم:نتم تازه امروز وصل شد...:((((

:`(((((



محمد هر وقت پستو خوندی نظر بذار کارت دارم...آبجی بهار تو هم...

 

                                                                                                                                 ***بی معرفت ترین مهتاب دنیا***



 

[ شنبه 21 تير 1393برچسب:, ] [ 11:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

 

من مانند هم سن و سال های خودم نیستم

 

که هر روز یک ارزویی دارندبرای اینده ...

 

من تنها یک آرزو دارم و آن این است که شبی

 

بخوابم ودیگر بیدار نشوم

 

تا نشنوم

 

 

تا نبینم

 

 

تا نشکنم

 

 تا هر روز چندین بار نمیرم …


+ نوشته شده در شنبه 21 تير 1393برچسب:,ساعت 9:20 توسط negar | نظر بدهید

مطالب پيشين
, ساعت 9:20" >


 

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا

 

یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود.

 

 

همش بهم

 

نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم:

 

عجب غلطی كردم قبول كردم‌ها....

 

 

اما دیگه برای

 

این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن

 

 

اونا از عروسی پیشش میموندم.

 

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن

 

كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن

 

 

یهو میزد

 

به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه

 

 

چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.

 

اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم

 

 

بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم.

 

بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم

 

 

میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از

 

اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت:

 

 

وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب

 

میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم....

 

روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با

 

 

بغض پرسید

 

تو هم فكر میكنی من دیوونه‌ام؟؟؟... اما اون

 

 

از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه

 

به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه

 

 

عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم

 

عروسیشه


+ نوشته شده در شنبه 21 تير 1393برچسب:,ساعت 9:18 توسط negar | نظر بدهید

مطالب پيشين
, ساعت 9:18" >


 

به سلامتی پسری که میتونست

 

اما دست نزد گفت :شاید مال هم

 

نباشیم نمی خوام دست خورده

 

باشی!!!

[ شنبه 21 تير 1393برچسب:, ] [ 9:27 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

من و تو

خط زدن من پایان من نیست آغاز بی لیاقتی توست .

همیشه بهترین ها برایم بوده و هست .

اگر مال من نبودی قطعاً بهترین نبودی

این تو نیستی که مرا فراموش کردی . این منم که به یادم اجازه نمی دهم حتی از نزدیکی ذهنت عبور کند

محکم تر از آنم که برای تنها بودنم آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم

احساس من حقیقتی داشت که تو برای پرداختن آن فقیر بودی!

[ چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, ] [ 2:43 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

نامه




ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ!


ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ

ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.


ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.


ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ


ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ.

ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ

ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.

ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ

ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.

ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.


ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ.

ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ

ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ


ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ

ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ!

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.


ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ.

ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ.

ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.


ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ


ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ.

                                                                        (محمد)

[ سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, ] [ 19:40 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]


روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود،

بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در

شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با

احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا

بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»


زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.

با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه

رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.


شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»


زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»


شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله

ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که

در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از

قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.قلب

 (محمد)

[ سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, ] [ 19:37 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند .

آنها در میان زوج های جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند .

بسیاری از آنان ،

زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکر شان را از نگاه شان خواند

: « نگاه کنید ، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار

هم خوشبختند . »

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت .

غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که

همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست .

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود .

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد .

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد .


پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید .

همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی

به آنها نگاه می کردند و این بار به این فکر می کردند که آن زوج پیر احتمالا آن قدر فقیر

هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفارش بدهند .

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش .

مرد جوانی از جای خو برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا

برای شان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد . اما پیر مرد قبول نکرد و گفت :

« همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد ،

پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند .


بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ

دیگر برای شان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد :

« ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم . »

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ،

مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت :

« می توانم سوالی از شما بپرسم خانم ؟ »

پیرزن جواب داد : « بفرمایید . »

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید .

منتظر چی هستید ؟ »

پیرزن جواب داد : « منتظر دندان ها

[ سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, ] [ 19:35 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

دوچرخه سوار

http://www.mentalhealthy.co.uk/sites/default/files/Love-Addiction_0.jpg

جوان دوچرخه سوار توی پیاده رو ناگهان می خوره زمین ، اونم جلوی پای یک دختر اردیست ORODIST سرخ پوش (اردیست ها طرفداران حکیم ارد بزرگ هستند و لباس سرخ می پوشن) ، اونم دختری با هفت قلم آرایش و تیچان پیتان کرده ... !

جوانک سعی می کنه خودشو خیلی زود جمع و جور کنه و از جاش بلند شه ، اما از بخت بد ، دختر قصه ما با عصبانیت هر چه بیشتر بر سرش داد می کشه و میگه :

آهای آهای اگر پای من می شکست

اگر می خوردی به من

اگر بدنم آسیب می دید و یه جام می شکست

چکار می کردی هان ؟! چیکار می کردی ؟؟؟

اصلا بگو ببینم چرا توی پیاده رو دوچرخه سواری می کنی ؟

مگه دوچرخه سواری جاش تو پیاده رو است ؟

مگه این مملکت پلیس نداره ؟ تا امثال تو رو بگیرن بندازن گوشه هلوفدونی ؟!

اصلا بگو ببینم چرا معذرت خواهی نمی کنی ؟

مگه بابا و مامانت ! بهت یاد ندادن وقتی یه غلطی میکنی معذرت خواهی کنی؟

هان هان زود باش معذرت خواهی کن زود زود باش

جوان بخت بر گشته که حالا ایستاده بود و می خواست خودش را زودتر از دست این اجل معلق نجات بده و نظرش به ریمل ها و ماتیک آنچنانی دختراردیست افتاده بود که بیش از هر چیزی وق زده بود  گفت : خانم حالا که چیزی نشده ؟!

این حرف دوچرخه سوار ، مثل آتشی بود به بشکه باروت دختر خانم ...

دخترخانم نعره ایی کشید و گفت : آهای پسره پرروی چشم دریده

(جمعیت بی تفاوت اطراف دختر و پسر چند قدمی جلوتر آمدند معلوم نبود می خواهند به نفع خانم ، جوانک را بزنند و یا دخترک را بگیرند تا پسر نگون بخت را نزند)

دخترخانم همچنان فریاد می کشید : اصلا تو چه منظوری داشتی می خواستی با دوچرخه ات به من بزنی ؟

مگه خودت خواهر مادر نداری؟

جوانک که حالا خیلی هم ترسیده بود با این حرف خانم محجوب قصه ما ! فکری در ذهن اش جرقه زد و گفت : خانم ! خانم ! من معذرت می خوام !! میشه شمارتون رو بدین بابا مامان رو بفرستم خواستگاری ، خدمتتون !!!

جمعیت بهت زده منتظر آن بودند که دختر خانم یک کشیده ، لنگ کفشی ، چیزی میزی بزنه بر سر و کله آقا پسر دوچرخه سوار ....

دخترک یک قدم به پسر نزدیک شد پسرک سرش را از ترس عقب کشید دختر خانم با صدایی گرفته و صمیمی گفت شمارتو بگو تا آدرسمو برات اس کنم !!! راستی خوردی زمین جایی از بدنت که درد نگرفت ... ها ؟!

پسر جوان از شدت هیجان صورتش گل انداخته بود !

بعضی از خانم های اطراف که از تعجب دهانشون باز مونده و حالا صداشون به گوش می رسید که میگفتن : وا به حق چیزهای ندیده و نشنیده ...

دختر اردیست نگاهی بهشون کرد و با حالتی بی تفاوت گفت : چیه اینجا جمع شدین ، بحث خانوادگیه ! لطفا جمع نشین !

چند لحظه بعد دختر خانم و آقا پسر از میان جمعیت ناپدید شدند و به یک سو رفتند ...

 

[ سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, ] [ 19:29 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

دانشجویان از حکیم پرسیدند:
زندگی بیشتر آدمیان را چگونه دیدید ؟
حکیم بزرگ پاسخ داد :
بیشتر مردم در خواب و رویا هستند و اندک بیدارانی هم که دیده ام ، در تمام دوران زندگی غم عوام را خورده و بدنبال بیدار کردن آنها بوده اند در این بین زندگی به کام هیچ کدام از این دو نبوده و نیست .
باز از حکیم پرسیدند :
راه چاره چیست ؟
حکیم ارد بزرگ پاسخ داد :
اینترنت ، اینترنت و باز هم اینترنت ... بیداری با آگاهی بدست می آید و اینترنت بهترین ابزار رشد آگاهی هاست ، کسانی که از خورشید این دستاورد بزرگ بشری گریزان هستند در حقیقت به تاریکی و خواب دلبسته اند ...

 

[ سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, ] [ 19:28 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

باخت

بازی قشنگی بود ...

اما ما قشنگ بازی نکردیم ....

قبول کن که هردو باختیم ....

من که "همه" را به تو فروختم ...

و تو که مرا به "هیـــــــــــــــــــچ "فروختی...


‎‏
آنقدر زمین خورده ام که بدانم...برای برخاست

نه دستی از برون

که همتی از درون لازم است ...

حالا اما نمی خواهم برخیزم

می خواهم اندکی بیاسایم

فردا برمی خیزم وقتی که فهمیده باشم

چرا زمین خورده ام .
                                                (محمد)
[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:59 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

مدیون

سلام عزیز رفته ی من

به تو مدیونم بابت روشن شدن چراغ تفکراتم

ممنونم برای دروغ هایت ، که قدر لحظات صداقت را با آن ها فهمیدم

ممنونم برای رفتنت ، که تنهایی نشانم داد جای خالیت را وبیشتر تفکرکردن برای خودم

ممنونم برای بیرون کردنم از قلبت، که نشانم دادی چه قلب بزرگی داری وچه عشق هایی در آن جای میگیرد

ممنونم برای لحظاتی که منتظرم گذاشتی ،که در این لحظات صبر را آموختم

ممنونم برای آن زمان که با گفته هایت غرورم را شکستی ، که سخت است شکستن غرور و تو زحمتش را کشیدی

ممنونم برای لحظاتی که جایم را دیگری پر کرد، که دانستم هر آنچه خدا می دهد تنها امانتی است رفتنی

ممنونم برای آنکه دوستم نداشتی و می گفتی می پرستمت ، که آموختم هرگز باور نکنم جز خدا  چیزی قابل پرستیدن است

ممنونم برای  همه چیز

(محمد)

[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:57 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

دل نوشته

درد دارد . . .

وقتی با هر نسیمی برود . . .

آن کس که به خاطرش به طوفان زده ای . . .


اگـﮧ یکی دستتـــو گرفت

و دلت لرزید . . .

زیاد عجلـه نکن . . .

یه روز با دلـــت کاری میکنـه کـه

دستات بلــــرزه . . .

ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺸـﻢ ﻫﺎﯾـﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸـﺖ ﺑﮕﯿـﺮﻡ . . .

ﺩﯾﺪﻡ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !

عطرهای گران قیمت را بیخیال . . .

آدم باید بوی "اعتماد " بدهد .
گــاهـی شــایـد لازم بـاشــد ،
از یــاد ببـــریـم
یـــاد آنهـــایی را که ،
بــا نبـــودنشان
بـودنمـــان را ،
به بازی گـرفــتند . . . !!
                                                (محمد)
[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:56 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

بی تو

بی تو دنیا بر سرم آوار شد
 
 
بین ما هر پنجره دیوار شد

درد عاشق بودن ما ریشه داشت

رفتن و مردن علاج کار شد

آنکه اول نوشدارو می‎نمود

بر لب ما زهر نیش مار شد

عیب از ما بود از یاران نبود

تا که یاری یار شد دل ز دل بیزار شد

عاقبت با ناله سوداگران

عشق هم کالای هر بازار شد

آب یکجا مانده ام دریا کجاست؟

مردم از بس زندگی تکرار شد...
 
[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:53 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

عمر

.jpg

روزها یکی پس از دیگری به پایان

می رسند...

و در پی روزها

عمر من...

خسته نباشی سرنوشت....!

می بینی؟!

دست در دستان تو

تمام راه را بیراهه رفتم

شنیدم کسی میگفت:

چشمانت را ببند!

اعتماد کن...

به قیمت تمام روزهای رفته

چشم هایــم را بستم...

اعتماد کردم...!

بهای سنگینی داشت اعتماد !

روزی...

چشمانم را باز کردم؛

چیزی به نام " عشـــــق "

در راهِ همپا شدنِ با تو

                                                                (محمد)

[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:52 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

تنهایی

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای...
...که در خلوت خانه پیر می‌شوی …
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد