عمر

.jpg

روزها یکی پس از دیگری به پایان

می رسند...

و در پی روزها

عمر من...

خسته نباشی سرنوشت....!

می بینی؟!

دست در دستان تو

تمام راه را بیراهه رفتم

شنیدم کسی میگفت:

چشمانت را ببند!

اعتماد کن...

به قیمت تمام روزهای رفته

چشم هایــم را بستم...

اعتماد کردم...!

بهای سنگینی داشت اعتماد !

روزی...

چشمانم را باز کردم؛

چیزی به نام " عشـــــق "

در راهِ همپا شدنِ با تو

                                                                (محمد)

[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:52 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

تنهایی

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای...
...که در خلوت خانه پیر می‌شوی …
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 19:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

مادر ...

 

شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر ، در کنج خانه ی سالمندان

...

 

مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری

مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی

مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری !

مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد !

مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود !

مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن . . .

[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:مادر,,,, ] [ 18:2 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

داستانک

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنن و اون وقت کار همه مون تمومه!

[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 14:38 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

floating.gifدُختـَرے نیسـتـَم کـه هـَرزگـــے کـُنـَم!
زنـانگــے وَ مـُـحَـبـَتم را
بـا هـَر مــردے تقسـیم نمـے کنم
عشـقَم تنها خــاص ِ یکـــ نـفر اَســت
غـَرق ِ عـــــشــــــق خواهــم کرد
آنکه خاص ِ من باشـد
طــورے کـه بـــے نیاز شـود از عـشق،
ســیرابــ شـود از زندگـــے
تا جــان به در بـَرَم، آغوشـَم تنها سـَهم اوسـتــfloating.gif



 

مدل لباس دخترانه, مدل بلوز دخترانه, مدل لباس زنانه



اما هیچ کس اینو نمیفهمه....هیچ کس...حالم خیلی بده...

 

                                                                                                             مهتابی ترین مهتاب دنیا...

 

 

 

[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 12:52 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

رفتگر

مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع

شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند،

او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش

شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .


هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود

میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست .

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ،

خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی

او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و

او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .


وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .


دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها


از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :


« چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه .


با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه .


آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره »نگراندل شکسته

[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:رفتگر,غذا,گرسنگی, ] [ 10:36 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

مرد ایرانی

 

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای

خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ،

زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل،

نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .


خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !


روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .


روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من

هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .


روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود

، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !


اما روز اول چیزی ندیدم !


روز دوم هم چیزی ندیدم !


روز سوم هم چیزی ندیدم !


شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !

[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:مرد,ایران,زنچشم, ] [ 10:30 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

لبخند

بسیاری از مردم کتاب " شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری "

( آنتوان دو سنت‌ اگزوپری )

را می شناسند .

اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد .

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید .

او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است .

در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتار

های خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :

"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم .

جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس

هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم

گذاشتم ولی کبریت نداشتم .

از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم .

او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .


فریاد زدم " هی رفیق کبریت داری ؟"

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد .

نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .

لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ،

شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد .

میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها

گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت .

سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و

لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند

زدم . نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...


پرسید : " بچه داری ؟ "

با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و

گفتم :" اره ایناهاش "

او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها

داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشمهایم هجوم آورد .

گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم .

دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند .

چشم های او هم پر از اشک شدند .

ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد .

بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد !

نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند !

یک لبخند زندگی مرا نجات داد !

بله لبخند بدون برنامه ریزی ؛ بدون حسابگری ؛

لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست .


ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم .

لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را

آنگونه ببینند که نیستیم .
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است .

من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است

که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد .

متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت

هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را

پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند .

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق

شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند .

وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم ؟

چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای

به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد

بقول ویکتورهوگو که می گوید :


لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها

انسان تنها آفریده ای است که میتواند بخندد ،

[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 10:25 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

قهر

وقتی  دلم از دوریت  میگیرد باهمه  چیز و باهمه کس قهرم

مخصوصا با خیال تو که نبودنت را به رخم میکشد

 

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$_____________________________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$______$$$$$_______$$$$$______$$
$$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$
$$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$
$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$
$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$
$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$$___________$$
$$____________$$$$$____________$$
$$_____________$$$_____________$$
$$______________$______________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$
$$______$$$$$$_____$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 10:14 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

صداقت

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

 

____*##########*
__*##############
__################
_##################_________*####*
__##################_____*##########
__##################___*#############
___#################*_###############*
____#################################*
______###############################
_______#############################
________=##########################
__________########################
___________*#####################
____________*##################
_____________*###############
_______________#############
________________##########
________________=#######*
_________________######
__________________####
__________________###
___________________#

[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 9:40 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد