دل شکسته

چشم ب راه کسی بمان ک آمدنش

بوی ماندن بدهد...

بی قرار قدمهایش شوی و بیتاب آغوشت شود

بوسه بارانش کنی و

بوسه بارانت کند

طوری درآغوشت بگیرد که خودت را

مچاله"آغوشش" کنی و بگویی

"من دلم گم شدن میخواهد"

گم شدن میان آغوشت

[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 13:26 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

مهتاب

امشب از کوچه و مهتاب بسی دلگیرم!
کوچه ابری شدو بن بست و من غمگینم /
ماه تنهاییو شیدایی من را میدانست/ ‍
پس چرا رفت و ندادست مرا تسکینم؟!
 
[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 13:21 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 
بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟ مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است.... 
 
فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!! تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده... 
 
خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است.... 
 
فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....
 
[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 13:2 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

به مهتاب گفتم ای مهتاب 
سر راهت به كوی او 
سلام من رسان و گو 
تو را من دوست می دارم 
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید 
یكی ابر سیه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانید ....
 
[ شنبه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 12:55 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن....!

به قول خسرو شکیبایی:
حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن....!
میدانی
هر  قلبی "دردی" دارد...
فقط
نحوه ی ابراز آن متفاوت است!
برخی
آن را در چشمانشان پنهان می کنند
و
برخی در لبخندشان....





خواهرت محمد...مهتاب...

 
 
[ جمعه 27 تير 1393برچسب:, ] [ 23:1 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

 

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

  

 

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند

[ پنج شنبه 26 تير 1393برچسب:, ] [ 8:33 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

پشتش سنگین بود وجاده های دنیا طولانی.

 

می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.

 

سنگ پشت ،ناراضی و نگران بود،پرنده ای در آسمان پرزد،سبک بال

 

و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت:این عدل نیست،

 

کاش پشتم را اینقدر سنگین نمی کردی من هیچ گاه نمی رسم،

 

هیچ گاه... ودر لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی

 

خدا لاک پشت را از زمین بلند کرد،زمین را نشان داد،کره ای کوچک بود

 

و گفت:نگاه کن ابتدا وانتها ندارد،هیچ کس نمی رسد،چون رسیدنی در کار نیست

 

فقط رفتن است.حتی اگر اندکی و هربار که می روی،رسیده ای.

 

و باور کن آنچه بر دوش توست،تنها لاکی سنگین نیست،

 

توپاره ای از هستی را بردوش می کشی خدا سنگ پشت را برزمین گذاشت.

 

دیگر نه بارش چندان سنگین بود ونه راه ها چندان دور

 

سنگ پشت به راه افتاد وگفت: رفتن،حتی اگر اندکی...

 

دل نوشت:این روزها خیلی چیزها را هضم نمیکنم...

 

از بس که حجم شان برای باورم زیاد است...!!!

[ دو شنبه 23 تير 1393برچسب:, ] [ 11:12 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

خداوندا

http://s5.picofile.com/file/8107282734/1477764217.jpg
 


خداوندا !

خسته ام از فصل سرد گناه

و دلتنگ روزهای پاکم…

بارانی بفرست ،

چتر گناه را دور انداخته ام!

.....

[ یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, ] [ 16:10 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

اینقدر شرمندم که حرفی برای گفتن ندارم...

من از اونایی نیستم که بی خبر میذارن و میرن...


حق دارید...


فقط میتونم بگم:نتم تازه امروز وصل شد...:((((

:`(((((



محمد هر وقت پستو خوندی نظر بذار کارت دارم...آبجی بهار تو هم...

 

                                                                                                                                 ***بی معرفت ترین مهتاب دنیا***



 

[ شنبه 21 تير 1393برچسب:, ] [ 11:42 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]

 

 

من مانند هم سن و سال های خودم نیستم

 

که هر روز یک ارزویی دارندبرای اینده ...

 

من تنها یک آرزو دارم و آن این است که شبی

 

بخوابم ودیگر بیدار نشوم

 

تا نشنوم

 

 

تا نبینم

 

 

تا نشکنم

 

 تا هر روز چندین بار نمیرم …


+ نوشته شده در شنبه 21 تير 1393برچسب:,ساعت 9:20 توسط negar | نظر بدهید

مطالب پيشين
, ساعت 9:20" >


 

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا

 

یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود.

 

 

همش بهم

 

نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم:

 

عجب غلطی كردم قبول كردم‌ها....

 

 

اما دیگه برای

 

این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن

 

 

اونا از عروسی پیشش میموندم.

 

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن

 

كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن

 

 

یهو میزد

 

به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه

 

 

چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.

 

اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم

 

 

بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم.

 

بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم

 

 

میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از

 

اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت:

 

 

وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب

 

میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم....

 

روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با

 

 

بغض پرسید

 

تو هم فكر میكنی من دیوونه‌ام؟؟؟... اما اون

 

 

از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه

 

به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه

 

 

عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم

 

عروسیشه


+ نوشته شده در شنبه 21 تير 1393برچسب:,ساعت 9:18 توسط negar | نظر بدهید

مطالب پيشين
, ساعت 9:18" >


 

به سلامتی پسری که میتونست

 

اما دست نزد گفت :شاید مال هم

 

نباشیم نمی خوام دست خورده

 

باشی!!!

[ شنبه 21 تير 1393برچسب:, ] [ 9:27 ] [ محمد & مهتاب & بهار ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد